RSS " />
شبهای بی سحر

یادمه وقتی زن دایی و مامن بهمون اخم کردن و گفتن باید بگین شکر من و الهام بد قاطی کردیم...من گفتم باشه شکر را می گم اما اینی که می گم  خدا مهربونه می تونه بیشتر از اینا به خواسته هامون توجه کنه  دال بر ناشکری نیست .بابا مگه خدا من و شماست که بگه روت زیاد شده از این بیشتر حقت نیس نمی دم...منم می خوام بخوام... خدا هم لج نمی کنه همینم که دارما ازم بگیره...

دایی نگام کرد و گفت چی می خوای دایی؟ گفتم خیلی چیزا.گفت چی نداری دایی؟گفتم خیلی چیزا...

بازم مامان و زندایی لبشونا گاز گرفتن از نظر اونا من و الهام ناشکر شده بودیم.می دونستم از نظر اونی که رو به روم نشسته هم من یه آدم بی ایمان بودم.مامان بزرگ رو کرد به الهام و گفت ننه این بچه س تو که بزرگتری چرا پشت این راگرفتی...

خیلی لجم گرفت...از اینکه خدا را اینجوری شناخته بودن کفری بودم.خدایی که من می شناختم تا حالا بهم نه نگفته بود...فقط تازگیا بنده هاش بد داشتن باهام تا می کردن.من از خدا اونیا نمی خواستم که بقیه فکر می کردن...من حاضر شده بودم همه چیز را بدم اما خدا بهم عشق بده...ببهم شادی بده..بهم صبر بده..بهم آرامش بده...من اینا را می خواستم...خدا که همه ی اینا را تو وجودش داشت.روز ازلم بهم داده بودشون خوب حالا که من گمشون کرده بودم می تونست باز از اونا بهم بده.کم که نمی شد ..می شد؟برای خدا اونا یه قطره از دریای وجودش بود...

تلاشم بی فایده بود ...بازیا اونا بردن. بعد از اون روز با وجود اون همه التماس خدا بهم یه قطره از دریا نداد و همه اونیم که داشتم آروم آروم ته کشید.حالا من موندم و ته مانده ی آنچه که از روز ازل دارم.

شاید حق با مامان و زندایی بود ما نباید ناشکری می کردیم و بیشتر می خواستیم.

شاید من باید از خدا می خواستم اونچه که دارم را برام حفظ کنه و بس...اما اگه حق با اوناس پس بخشایندگی خدا کجاست؟

یعنی خدا هم مث مامانامون فکر می کنه.یعنی نشسته اون بالا هر کسی که بیشتر تشکر کرد و کمتر گله کرد را می گه بنده ی مخلص و هر کسی هم  مث من شاکی بودا می گه ....

نه باور نمی کنم خدا مث این حکمرانای تو قصه ها باشه...باور نمی کنم خدای من...


نوشته شده در چهارشنبه 87 مرداد 23ساعت 1:58 صبح توسط الف| نظرات شما ()|

کد آهنگ